-->
1.تنها کتابی که عمیقن روم تاثیر گذاشت .. بعد از تموم شدن ِ سال های عنکبوتی و سولوییست و الون گرل و تو
هیجده سالگی و زمستون و تمام ِ اون دوران ِ پرآشوب و تقلای من و همزمان با حسین پناهی و همزمان تر
درگیرشدن با لیریکسای خفه کن ِ تول و من و من و من و... قدم زدن با رفیقی که معنی همراه بودن - نه یک قدم
جلوتر و نه حتی عقب تر. که کنارهم. و با هم. - رو بلد بود و تاثیر ِ بودش رو هم گذاشت..... "وقتی نیچه گریست"
که هنوز به جرات می گم گریه ی خودم بود! تنها کتابی که توی اون زمانی که باید! صدام کرد و کلمه به کلمه و واو
به واو ش خودم بودم و زندگی ش کردم.!!! همزمان توی دیالوگ نیچه بودم و دکتر برویر و کنارش فروید .. که انگار
منم که جای اونا حرف می زنم! من بود که جای نیچه فریاد می زد و جای برویر خشمگین می شد و جای هر دو
فریاد + عربده می زد و جای هر دو گریه.. . هم این ور بود و هم اون ور. درون وبیرون. نه با این نه با اون. با این و با
اون. جای این و جای اون. تو هوا نبود! معلق نبود! وحشیانه بود و به هرزیبایی ای چنگ مینداخت... و آخرش
افتادنی بود که هرچند تا اواخر اردیبشت نفس گیر بود .. اما ....
و خرداد و اون " آهای! بیا! این بار که چشمم در چشمت افتاد،،، صورتم را بر نمی گردانم،، چشمانم را هم نمی
بندم،، بیا تحویل بگیردسته گلی را که به آب داده ای، بیا تحویل بگیر منی را که آفریده ای، بیا! مسئولیتش با
خودت."
تنها کتابی که تو زندگی م تاثیر داشت! و جهت داد.. بقیه ش حس هایی بود که خودم زندگی ش کردم و بقیه رو
رو -اگه هم خوندم- تکراربود و زنده کردن ِ یک حس.. یک لحظه...
فک می کردم فیلم ش هم به اندازه ی خودش تاثیر گذار باشه.. اما نبود. "when nietzsche wept" تنها تو دوصحنه
کوتاه منو درگیر کرد. شاید باید همون موقع تو حال و هوای کتاب ش می دیدم تا بشه این تاثیر رو مقایسه کرد، نه
الان. شایدم به خاطر گذر زمان و عوض شدن منه یا شایدم کلن همینه. کلن نمی دونم.
"Throw away your shackles"
"Sticks and bones may break my bones, but death will never hurt me"
نیچه
2.دیدی وقتی ی چی تو مخته و تا ننویسیش آروم نمیشینه. وقتی هم که نوشتیش دیگه درگیرش نیسی. اما تا
قبلی که بنویسیش ذهنتو گرفته، هی بالا پایین ش می کنی، هی باهاش ور می ری.. باهاش حتی لاس می
زنی.. بش پرو بال میدی.. درگیرشی....
اینبار اما! ی نیروی منزوی خسیس که همه فکرمو گرفته و نمی ذاره بش فک کنم.. نمی ذاره بیارم رو کاغذ.. همه
فکرمو گرفته و تا نزدیک ش می شم که بنویسم ش فید می شه! دورتر و دورتر می شه! انگار که هیچی نبوده!
نمیذاره بنویسم ش! و تا من دور می شم ازش نزدیک می شه! میشینه توم و باز همه فکرمو می گیره و ..می
مونه! شاید فکر ِ از من جلوتره.. و من دنبالش(؟)
3. حالم به هم می خوره از این همه قوی بودن؛ قوی نشون دادن. از همه چیزایی که خراب کردم هم. و حالا رو
خرابه ش رو ی لبه ی لنگه پا واستادم ! تموم این چند ماه کرختی ای توم گذاشت که اگه الان خودم بخوام نشون
بدم هم، نمی تونم، که باید حواسم به ش باشه که منو نبینه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
..به یادتم این روزها دخترک
4.زود است گالیا؟
5.وقتی راه به جایی نداری کجا می ری؟
ــــــــ
تاراج