سال ها دور.. جوان تر که بودم:
آنقدر دلم پیشِ آن دختریست که از خودم در ذهنم مانده ست که گاهی فکر میکنم دیگری بوده. آن دخترکِ پرشورِ عاشقِ فراموش شده ی خودش . جایی با پیراهن قرمز، جایی با یک تاپِ سیاه. جایی مست و خیره به دوربین و لحظه ای با چشمانِ براق در آغوشِ معشوقی فراموش شده تر از خودش. حتی آن دخترکِ " این در هیچ چیزی به طورِ کامل دیوانه نبودن برایم آزاردهنده است. باید در یک چیز آنقدر دیوانه شوم که دوباره لذت را تجربه کنم. فکر کنم باید عاشق بشوم. مشکل که عاشق شدن باید و نباید بر نمی دارد". آن تصاویر از خودم را دوست دارم. نه فقط عکس ها، که خاطرات و تصویرهای ذهنم را. مدت هاست منتظرِ "های تایم" بودم. که وقتِ آن برسد که از جایی بی وفا دخترکِ خودم را برگردانم به زندگیَم. . که خُب.. مدت هاست که دیگه انتظاری ندارم