شایدم خیلی ترسناکه وقتی به جایی می رسی که دیگه هیچی نمی تونی بگی! نه که حرفی واسه گفتن نداشته باشی، و نه هم اینکه دل و دماغشو نداشته باشی، نه! چون فک میکنی هیچ چیز نمیتونه درست باشه در حالیکه درست هم هست. همه ی حرف ها و تجربه ها و سخنان نغیض هر بزرگی رو و خودت رو نمیتونی قبول کنی. چرا؟ چون همش بر آمده از حسِ یک لحظه ی اون آدمه! حرفی که میتونس توی شرایط دیگه جور دیگه ای مطرح شه!
Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die