در میانِ این همه و آن همه آدمی که قضاوتشان صنار سی شاهی برایم ارزشی نداشت کسی بود که در تمامِ آن مدت، فشاری باور نکردنی بر خودم آورده بودم که باورم کند. حالا که نگاه میکنم میبینم تمامِ اوقاتِ تنهاییِ منِ طفلک به فکرِ او گذشت. که کاش بداند که من دروغ نگفتم. که کاش بداند که چقدر دوستش داشتم. کاش یک روز از من میپرسید، بازخواستام میکرد تا برایش توضیح میدادم. یقین داشتم که فقط یک فرصتِ توضیح کم دارم. آه کاشها و کاشها. آخ که چه انتظاری میکشیدم بیآنکه خودم بدانم یا اعتراف کنم. گذشت. آن فرصت دست نداد. باورم نکرد. توضیحی نخواست. بازخواستی نکرد. قسمتِ بسیار دردناکش این است که اصلا به این فکر نکرده بودم که شاید میدانست و نمیخواست قبول کند. از آن روزها تا به حال، حرفها را یک بار بیشتر نزدهام. یا باورم کردهاند، یا نه. (آخ کتی)
Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die