Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Thursday, September 9, 2010

]دو ساله که تو مخمه اینی که اینجا چه خوب به نظرم اومد اقلیما و نیز باب شدن "نموندن" در رابطه ها و فقط یکیشو رو کاغذ آوردم.

و اینی که اینجاست خلاصش ی کلمه هس: "تصاحب نکردن" . که عاشق طرفت هم که باشی اما تصاحبش نمی کنی!


و من عاشق رابطه هایی هستم که وقتی از صد به صفر رسیدند ، بی اینکه به هم زخم بزنند، باشند.. باشند اما در صفر.. آدم

های این جور رابطه ها خوب می دانند که رابطه رقابت نیست.. مسابقه و جنگ و جدال نیست.. به وقتش هم بلدند که باشند و

نباشند.. و خوب می دانند که چه چیزی تمام شده و چه چیزی هست.. می دانند "مهم نیست چطوری شروع کنی، مهم اینه که

چطوری تموم کنی".. که "خوب تمام کردن" را بلدند.. بی اینکه زخمی به هم بزنند و تمام خاطرات خوب را به گند نکشند با

خودخواهی شان..


بعد چه خوب که طرفت هم این را بداند! ببیند! که "ساده دوست داشتن" را بلدی! که آنقدری دوستش میداری که نخواستنش را

هم ببینی و بخواهی. ! ! که در طول ِ رابطه، جدا از هم بودن در عین ِ با هم یکی بودن را بلدی.. که به تنهایی اش هم احترام

می گذاری.. به نخواستنش.. بریدنش.. جدا رفتنش از تو.. که آنقدری دوستش میداری که بگذاری برود. که حتی اگر دوست

بداری با تو بماند هم، اگر با دیگری رفت، خرده نمی گیری..که بلدی.. که آنقدری دوستش میداری که حتی عاشقیش را هم با

دیگری ببینی! که ذوق مرگ هم می شوی! حتی چشم هایش را هم می بوسی! که می توانی ببینی عاشقیش را! می توانی

ببینی که آن خاطره الان با دیگری ست! که به " نه " خواستنش و نخواستنش احترام می گذاری.. بی آنکه اذیت شوی.. بی

آنکه حتی خودت نخواهی. که "نه" شنیدن را بلدی. که جرات "نه" گفتن را داری. که حتی چشم هایش را هم می بوسی و دور

می روی.. دور می روی.. نزدیکی.. که بلدی.. تصاحب نکردن را بلدی..[