در میانِ این همه و آن همه آدمی که قضاوتشان صنار سی شاهی برایم ارزشی نداشت کسی بود که در تمامِ آن مدت، فشاری باور نکردنی بر خودم آورده بودم که باورم کند. حالا که نگاه میکنم میبینم تمامِ اوقاتِ تنهاییِ منِ طفلک به فکرِ او گذشت. که کاش بداند که من دروغ نگفتم. که کاش بداند که چقدر دوستش داشتم. کاش یک روز از من میپرسید، بازخواستام میکرد تا برایش توضیح میدادم. یقین داشتم که فقط یک فرصتِ توضیح کم دارم. آه کاشها و کاشها. آخ که چه انتظاری میکشیدم بیآنکه خودم بدانم یا اعتراف کنم. گذشت. آن فرصت دست نداد. باورم نکرد. توضیحی نخواست. بازخواستی نکرد. قسمتِ بسیار دردناکش این است که اصلا به این فکر نکرده بودم که شاید میدانست و نمیخواست قبول کند. از آن روزها تا به حال، حرفها را یک بار بیشتر نزدهام. یا باورم کردهاند، یا نه. (آخ کتی)
Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die
Tuesday, December 20, 2011
Sunday, November 20, 2011
آرامِ آرام ام.. آرام تر از نبضِ یک مُرده..
I don't need no arms around me
n I dont need no drugs to calm me.
I have seen the writing on the wall.
Don't think I need anything at all.
No! Don't think I'll need anything at all.
Thursday, November 17, 2011
این پست هیچ هدفِ خاصی که در پایان اعلام شود را دنبال نمی کند
من حسِ بویایی ام خیلی قوی است. وقتی الکلِ خون بالا می زند، قوی تر می شود. من عشق و تنفر و تردید و دوستی و میل و گریز را بو می کشم. همانقدر که مادر به خطایی را بو می کشم، دوست داشتنی بودنِ آدمها را هم به هکذا.(کتی)
Sunday, October 9, 2011
در انتهای شب..
دیگه هیچ چیزی باسه به اشتراک گذاشتن با آدما ندارم. تلخ و بد اندیش؟ تلخ و بد اندیش!
راست میگفت سلین " بهتر است خیال برت ندارد، آدم ها چیزی برای گفتن ندارند...."
Sunday, October 2, 2011
Wish I Was In Ma NowhereLand
شما که موقع حرف زدن نگاهتان خیره ی هر چیزی غیر از چشمان طرف مقابلتان نمی شود، شما که راه رفتن و غذا خوردن و لباس پوشیدنتان عجیب نیست، شما که حرف ها و فکرهایتان غریب نیست، شما که خوب می خورید و می پوشید و ورزش می کنید و زندگی می کنید. شما که همیشه درست زندگی می کنید و مشکلاتِ بزرگ ندارید. شما که به چشمِ خودتان مضحک نمی آئید و به خودتان صبح تا شب نمی خندید... شما که کسی مثل من که مثل شما نیست می نشیند و برایتان اعتراف می کند که گاهی چقدر دلش می خواست مثل شما باشد... فقط گاهی...(کتی)
Saturday, October 1, 2011
Learn to swim, ill see you down in arizona bay
شایدم خیلی ترسناکه وقتی به جایی می رسی که دیگه هیچی نمی تونی بگی! نه که حرفی واسه گفتن نداشته باشی، و نه هم اینکه دل و دماغشو نداشته باشی، نه! چون فک میکنی هیچ چیز نمیتونه درست باشه در حالیکه درست هم هست. همه ی حرف ها و تجربه ها و سخنان نغیض هر بزرگی رو و خودت رو نمیتونی قبول کنی. چرا؟ چون همش بر آمده از حسِ یک لحظه ی اون آدمه! حرفی که میتونس توی شرایط دیگه جور دیگه ای مطرح شه!
Subscribe to:
Posts (Atom)