Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Sunday, August 26, 2012

ابتدا کلمه نبود. لب بود


1.دیگران هم برایم جذاب نیستند. یعنی بعد از سی آدمها جور دیگری برایم جذابند. کارکتر و شخصیت و روابطشان برام جذاب نیست. برام مهم نیست چرا طلاق گرفته‌اند. مهم نیست چرا در رابطه بد مانده‌اند. از کجا پول در می‌آورند. حوصله ندارم گوش بدهم. به جزییاتشان گوش می‌دهم چون باادب و مهربانم ولی ته‌ته اش آن چیزها که می‌گویند آنقدر مهم نیست که خود آدمها. لحن‌شون. بدنشون برام جذاب تر شده. حس می کنم سطح آدمها را می‌خواهم. آدمها دارند عمق را از هم کپی می‌کنند. فیلم یکسان می‌بینند. موزیک مشابه گوش می‌دهند. ولی در سطح هرکسی هاله سیاه دور چشم خودش را دارد. ساعد خودش را. دوست دارم نگاه کنم دوستم چطور باموهای تازه بلند شده‌اش بازی می کند. گاهی همانطور که از روابط انسانی حرف می‌زند، حواسم پرت شادی چشمانش از پریشان شدن موهایش در باد می‌شود و از این حس شرمنده نیستم. هیچی نیستم. شاید از عوارض زندگی مداوم با یک آدم تازه زبان بازکرده باشد. تاثیر کسی که مملو از حس است ولی قادر به بیان نیست. یک میلیون کلمه برای بیان حس‌ش ندارد . حس هم‌دردی را با بوسیدن جای درد نشان می دهد . کلی کلمه برای التیام نداردو ولی لب دارد. توجیه‌ت نمی کند که چیزی را می خواهد؛ می کشد. حتی برایش زار می زند. دستت را مدام می گیرد. میخزد روی تنت و دست آخر نشان می دهد بدن چقدر مملو از کلمه است.
پیاده رو

2.گفت «یک وقتی، خیال می‌کردم به خاطر بزرگی بلایی که سرم آمده برای همیشه خفقان می‌گیرم. بلایی که همه‌ی آنچیزی را که گمان می‌کردم زندگی‌ام باید باشد، از من گرفت: رویا را.»
.. و رویش را برگرداند که نبینمش ، وقتی می‌گفت «چه بدانم... می‌گویند یهودا برای این‌که حواری مسیح بماند، محکوم به خیانت بود. و تو از کجا این همه اطمینان داری که از بین آن همه حواریون خوشنام و محبوب، یهودا کمتر از همه مسیح را دوست ‌داشت؟»
لحظه ها

3.من؟ همین.. همین دوتام