باید
کاغذی بردارم و نامهای بنویسم. باید برای مرد بنویسم که چههمه صداش «معربونه» .
Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die
Saturday, February 15, 2014
بیستوشیش بهمن 92
کافیه
فقط شورو کنه به حرف زدن. تا من خوابم ببره. درهرحالتی که باشم خوابم میبره. اونروز
حتی وسط خیابون بودیم. پلکام سنگین شد. وقتی شورو میکنه به حرف زدن همهی خوبیها
خوبتر میشن و همهی بدیها فید میشن جوری که انگار اصلن ازاول وجود نداشتن. بعد
کافیه فقط خودت رو بسپری به جریان صداش. چی توی این صدا، این آدم هست که اینقد
آرامشه؟ حتی اگه بهشوخی و بهمسخرگی داشته باشه حرف بزنه. چه برسه به اینکه مثلن احمد
شاملو هم بخونه واسم. اون هیچوقت گله نمیکنه که چرا من وسط حرفاش خوابم میبره.
اینکه یهو میبینه من پلکام رو همه و خوابم برده. اینکه میبینه به حرفاش گوش
ندادم. شاکی هم نمیشه. اگه ازش بخوام حرف بزنه، میزنه، حتا اگه دعوامون هم شده
باشه قبلش، یا دوروز نخوابیده باشه، یا اصن نخواد حرف بزنه، میزنه. حرف میزنه.
کافیه فقط حرف بزنه تا من بی که بخوام گوش بدم از چی داره حرف میزنه، فقط به تن صداش گوش بدم و آرامشی که توشه.
چی میخواد آدم دیگه؟
چی میخواد آدم دیگه؟
بیستوشیش بهمن 92
نمودارِ
زندگی من واسه تاپ بودن توی خوشی، ی قانون داره. اینکه باید اول عمیقن به سد بودن
برسه. زیرِنمودار. وگرنه نمیشه. (و برعکس). واسه همینم بود بعد اون آلپرازولامی
که هیچ جوابی روم نداد، امروز صب که پاشدم، باید برمیگشتم بالا. پر از حس خوب هم
بودم. هیشکی خونه نبود و من شورو کردم جمع و جور کردن، تمیز کردن، موزیک رو بلند
کردن با دفتپانک و توی خونه چرخیدن. یکی از علایق من وقتی کسی خونه نیست اینه که
هی برم اینور اونورش بچرخم. علکی. خونه وقتی هیشکی توش نیست، اشیاءش یجور دیگهان
انگار. میخواستم بهش زنگ بزنم، نزدم. زنِ درونم گفت «چقد تو تکراری ای اینروزا
آخه؟ زنگ بزنی که چی؟». راست میگفت. رفتم پیرهن سفیده که نقشش گلهای ریزریزه
قرمز ارو پوشیدم، خب این خیلی مهمه که چی میپوشی و هرکدوم رو واسه چهکاری و تو چه
وضعیتی میپوشی. برنامه داشتم واسه اون شیرینیفروشی هم. بعدش رفتم تو آشپزخونه
کتری رو پر کردم واسه آب جوش، واسه چایی. همزمان سیبزمینیها رو شستم ریختم تو
قابلمه واسه آبپز شدن. هنوز نمیدونستم ناهار چیه. دلم میخواس واسه خودم آشپزی
کنم. منی که همیشه فرار میکردم از آشپزی، حالا که حسش توم اومده و اینهمه پررنگه،
دو دستی گرفتمش، چسبیدم بهش و چشم ور نمیدارم ازش تا مبادا بپره. نمیخوام حسش
بره. یکی از زنهای درونمه. کاش تا دیرتر از این هم نشده، موندگار شه.. کتری نسوخت
اینبار. چون من دوس داشتم و به دلخواه خودم اونجا بودم. چاییمو خوردم، عینِ
همینروزام بدونِ قند، تلخ. شورو کردم ظرفارو شستن، اتاق رو جم کردن، جارو کشیدن، شورو کردم
...
میدونستم موقته و دوباره میرم زیرِ نمودار.. زنِ درونم غمشه.. کاش تا دیرتر از این هم نشده، موندگار شه..
میدونستم موقته و دوباره میرم زیرِ نمودار.. زنِ درونم غمشه.. کاش تا دیرتر از این هم نشده، موندگار شه..
Subscribe to:
Posts (Atom)