دیشب
همونخونهکذایی بودم. طرحِ جلوم بود. اتود هفتدهمِ مشکیم رو انداختم رو کاغذ
آچار، صاف نشسم. مامان اومد، ینگا کرد گف «صورتش»، گفتم «کشیدهس؟»، گف «ها. نسبت
به تنش، زشت نیس؟ خیلی کشیده شدهها». زشت بود. و میدونسم. داشتم طرحارو میکشیدم.
هی مقایسه کردم با قبلیا دیدم من پایینتنه رو بلااستثنا تو همه طرحا کشیده کشیدم، ایضا صورت
رو، حتی اگه گرد باشه، من کشیدهتر میکشم. بعد یادم افتاد به دستخطم. جوونتر
که بودم وقتی میخواستم کسی نتونه دستخطم رو بخونه و بفهمه چی نوشتم، یجوری مینوشتم
که هیشکی واقعن نمیتونس بخونه، حتی خودم. بارها شده بود میخوندمش و نمیفهمیدم چی
نوشتم. دفترچهها و دفترهایی که توشون یاداشت مینوشتم و نمیخواستم کسی اگه دیدشون
بتونه بخونه. توی دانشگاه هم همین بودم. همیشه هرچیزی رو که همه توی یک صفحه مینوشتن،
مالِ من توی حداقل دو صفحه جا میشد. ازاونورم دلم نمیخواس جزوه -اگه مینویسم- کسی
ازم بگیره، معاشرت دانشگاهی با هیچکدوم نداشتم و نمیخواستم هم بههیچبهانه ای
کسی نزدیکم شه. چهدختر چهپسر. هرکسی هم اگه ازم جزوه گرفت من تاکید میکردم که
نمیتونه بخونه دستخطم رو و بهتره بیخیال من بشه و بره از یکی دیگه جزوه بگیره.
اما این همیشه کارگر نمیافتاد. اماتر اینکه هرکسی هم گرفت، فقط همون یکبار بود و
بعدش گفت دیگه نمیگیره ازم جزوه. منم میگفتم،
راستش چیزی نمیگفتم، تو دلم میگفتم یوهاهاها. من نمیخواستم کسی منو بخونه، واسه
همین بزرگ و گشاد و بیحوصله مینوشتم کلمات رو.. انگار از سرِ ناچاری اومدن رو
کاغذ و حالام که اومدن بیرنگورو ان و خمیازه میکشن. بعد اینجوری که مینویسم
همه نهتنها نمیتونن بخونن، بدشون هم میاد از دستخطم و اینکه میگن خیلی گشادگشاد
مینویسیا. خب دیگه، منم اونموقع چشام میدرخشه چون به مقصودم رسیدم و از شرِ اون
آدما خلاصی یافتم. اوج این قضیه اینجا بود
که من همیشه باید مراقب میبودم تا دستخط اصلیم رو نبینن، چون وقتی میدیدن،
باور نمیکردن که این همونه و باز سر صحبت باز میشد و من نمیخواستم. من هیچوخ
آدمِ جمعوجور نوشتن نبودم، هیچوخ نتونسم رو نظم بنویسم و رو قاعده.. همیشه میخواستم
کلمات آزادانه بچرخن واسه خودشون رو کاغذ، هربار یطوری بشینن رو کاغذ و زنده باشن. توی
دنیای من دقیقا مهم نیست که انحنای فلانحرف چقدره و خط رو از نظم خارج میکنه یا
نه. و دقیقن هم مهمه که انحنای اون حرف رو من دلم خواسته باشه چطور بشونم رو کاغذ.
کلمات و حرفهای من، اگه از من نوشته میشن، همیشه ولن. وقتی مینویسم به این فک
نمیکنم که مرتب باشن و رو نظم خاصی پشت هم بیان و از جایی بیرون زده نشن.
دستخطِ آدما خودِ آدماس .. خودِ زندگیشونه.
زندگیای که کردم و دوست داشتم همیشه. نظمی که هیچوقت نداشتم..
دیشب داشتم فک میکردم من نزدیکی و دوربودنِ آدما بهم رو مشخصن توی دستخطم نشون میدم. هرچی دورتر باشه هیچی نمیتونه بخونه ازم. این خوشبینانهترین حالته. بدبینانهش هم اینه که اصن دستخطی ازم نمیبینه که بتونه بخونه یا نه. اما ایداد از اینکه اون آدم نزدیکم باشه، که "بودن"ش رو بخوام تو زندگیم.. اونوقته که همینجور ازم طرح میریزه رو کاغذ. رو دستمال. هرجا که قابل نوشتن باشه. وقتی دُردونهم باشه هرجا دستم بیاد مینویسم واسش. هی دلم میخواد همهچیو بنویسم واسش و نگهش داره، دونهدونه. منم که هی خودم مینویسم و میچپونم تو جیبش. و آخخخ از اینکه سوگلیم باشه.. اونوقته که دستخطم رو اسکن میکنم دو ورِ یک ماگ، تا همیشه تو چشش باشه.. مینویسم رو کاغذای رنگیِ کوچیک و با گیره آویزون میکنم به یقهی پیرهنش، تا همیشه..
ـــــــــــ
گمونم زیادی دستخط رو بزرگ کردم تو زندگیم. باس سادهتر بگذرم ازش
دستخطِ آدما خودِ آدماس .. خودِ زندگیشونه.
زندگیای که کردم و دوست داشتم همیشه. نظمی که هیچوقت نداشتم..
دیشب داشتم فک میکردم من نزدیکی و دوربودنِ آدما بهم رو مشخصن توی دستخطم نشون میدم. هرچی دورتر باشه هیچی نمیتونه بخونه ازم. این خوشبینانهترین حالته. بدبینانهش هم اینه که اصن دستخطی ازم نمیبینه که بتونه بخونه یا نه. اما ایداد از اینکه اون آدم نزدیکم باشه، که "بودن"ش رو بخوام تو زندگیم.. اونوقته که همینجور ازم طرح میریزه رو کاغذ. رو دستمال. هرجا که قابل نوشتن باشه. وقتی دُردونهم باشه هرجا دستم بیاد مینویسم واسش. هی دلم میخواد همهچیو بنویسم واسش و نگهش داره، دونهدونه. منم که هی خودم مینویسم و میچپونم تو جیبش. و آخخخ از اینکه سوگلیم باشه.. اونوقته که دستخطم رو اسکن میکنم دو ورِ یک ماگ، تا همیشه تو چشش باشه.. مینویسم رو کاغذای رنگیِ کوچیک و با گیره آویزون میکنم به یقهی پیرهنش، تا همیشه..
ـــــــــــ
گمونم زیادی دستخط رو بزرگ کردم تو زندگیم. باس سادهتر بگذرم ازش