اندوه که از حد بگذرد جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست: بودن یا نبودن؛ دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد کشداری رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمیکشاند. و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه میکنی و نگاه میکنی و نگاه..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینکه انقد مث حالت بی حسی باشی. که هیچ چیزی غمگینت نکنه. یا حس غمگینی و ناراحت شدن از کسی،موضوعی، چیزی رو از دس داده باشی. خوب نیست و نه تنها خوب نیست که جای نگرانی هم داره. آدم باس سر ی چیزی خوشحال شه سر ی چیزی ناراحت. اینکه هیچ چیزی تو رو دَون نکنه خوبه ها. اما خطرناکه به نظرم. بی حسی رو نمیگما، نه اینکه بی حس باشی و نامب. این فرق میکنه با بی حسی. بی حسی نیست. بی حسی وقتیه که حتا حس نکنی که حس نمیکنی این آپ اند دَون شدن هارو. ی مثال نخ نمای سادش عین وقتی که پات خواب میره، کرخته،لمسه. پات خواب رفته و نمی فهمی خوابه تا زمانی که ی عامل خارجی ، ی اهرم (خواسته یا ناخواسته) تکونش بده، یا خودت تکونش بدی. تکونش که دادی از دردش تازه میفهمی که اوه ه ه خواب بوده. این نه. این بی حسی نه. بی حسی ای رو میگم که مثلن انقد دَون بودن رو رفتی، که دیگه انگار که جا نداشته نداره. انگار کن که دیگه از اون دَون تر نمیره. انقدر اینو گذروندی که بهش بی حس شدی. دیگه اذیتت نمیکنه. نه که نبینیشا، که اتفاقن میبینیش هم. خوب هم میبینی. اما دردی رو حس نمیکنی. واسا. ادامه داره. از دردهاي کوچک است که آدم مي نالد، وقتي ضربه سهمگين باشد، لال ميشود آدم. (رضا قاسمی/چاه بابل). لال میشی. اینی که شبیه هیچ چیزی نیس جز خودش. شبیه بی حسی نیس. میبینی کجایی و دردت چیه. اما حتا اینم احساست رو بر نمی انگیزه. از مرگ که بالا تر نیس. حتا مرگ رو هم میبینی و رد می شی. و این خطرناکه به نظرم.