Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Sunday, September 11, 2011

مات دهخدا: نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد


همین لحظه.. همین لحظه ای که درونت مث سیخ واساده، آگاهِ آگاهِ و خودش میدونه دقیقن چی توت اتفاق افتاده! سیخ واساده و همه وجودت رو میطلبه که بش نگاه کنی! که "هی، اینجا.. اینجا.. دقیقن اینجا!" اما خودت جسمت ظاهرت .. بی حسی نیس، کرختی نیس، رهایی ام نه،، حتی نمیدونی چه شکلی شدی. ساده ست ! چون نمیبینیش. همه حواست و وجودت توته، توی همین اتفاق ِ یک لحظه ای! سکوت میخوای.. اما نمیدونی باید تنهایی بگذرونیش یا دست ِ آشنایی باشه.. آشنایی که اون سکوت رو بفهمه و هی نپرسه "چت شده، چی شدی، کجایی" . آشنایی که نخواد توضیحی! و نخوای توضیحی بدی که" بفهم این سکوت رو! بفهم و باش و رد شو اما!" . حتی اینم نمیدونی، نمیدونی که میخوای اون آشنا باشه یا نه. غرقی.. غرق شدن مطلق! غرق شدن مطلق تو زمان و مکان همه حواسی که هست. و نیست.... همه وجودی که هست. و نیست..... همه تویی که هست. و می گن نیست.