حالا ی هفته میگذره از اون اتفاق و صداش تو گوشمه هنوز..
«پری؟ پس من چی؟»
دیروز گف «من که دیگه یادم نمیاد حرفامو. حرفای هفته پیش رو
که همون لحظه میخواستم بهت بگم»
با خوشالی گفتم: «اا چه خوب، یادت رفته پس. چه خوب»
گف: «نه، بدیش همینه دیگه. پس واسه چی بهت میگم همون موقع
باید حرف بزنم؟ حرفا یادم رفته اما توم مونده.. و داره رو هم جم میشه»
من؟ خنده رو لبام خشک شد. توی ی لحظه جم شدم تو خودم. بعدش و بعدترش حتا، یادم اومد زخمام، زخمای گذشته، همه چیزایی که فک کرده بودم فراموش کردم،-فراموش هم کرده بودم- اما ی چیزایی هنوز تموم نشده بود و خیلی عمیق تو لایه های زیرینِ روحم مونده بود و باید ی شمبه روزی میومد و ی اتفاقی میفتاد که صاف دست میذاشت رو اون زخم، اون هشتادوهشت، و من ناخودآگاه حرکتی رو میکردم با آدمِ زندگیم که بعدش از شرم نتونم سرمو بالا بیارم. بسکه این آدم بزرگه، بسکه دستاش زندگیه..
«پری؟ پس من چی؟» ی هفتهس بیوقفه دارم فک میکنم از کجا شد؟ چی شد؟ این سکوت از کجا اینقد عمیق نشست توم؟ که حتی واسه آدم زندگیم هم وانستادم.
راست میگف..
«پری؟ پس من چی؟»، نه که ارزش نداشته باشه واسم، نه که از غرورم بیاد، نه که واستادنم چیزی رو جابهجا کنه توم، اما چرا وانستادم؟ اونم واسه کسی که اینهمه زندگیه.
«پری؟ پس من چی؟» مدتهاست واسه واسادن و توضیحدادن ارزش قائل نیسم، مدتهاست که سکوت میکنم و میرم. نه که قهر کنم، نه، سکوت میکنم و میرم و زمان میخوام تا رد شم ازش. اما میدونم گفتن این جمله از آدمی مثل اون ینی چی. میدونم وقتی اینجوری جدی به چشام زل میزنه و میگه ینی چی. پس من چرا بازم رفتم؟ بعد حتی به اینم فک میکنم شاید چون وایسادن سخت بوده و سکوت و رفتن آسون. و من آسون ارو انتخاب کردم، هوم؟ بعد هی نگا میکنم به کارنامم، به آدمایی که اومدن و رفتن، به خودم، به آدم ِ این سالا.. میبینم نه واقعن نبوده. لایف استایل زندگیم از ی جایی به بعد از من آدمی ساخته که بلد نیست سهیم کردنِ دیگری رو و حرف زدن راجبش رو. ، همیشه تنها بودنم از من آدمی ساخته که بلدنیست دیگه وایسادن رو. بلدنیست با حرفزدنِ همون لحظه حلکردن رو. فک میکنه باس همیشه تنها بره جلو و تنها تو سکوت همهچیو تو خودش حلکنه و بعد که حلشد سر بیاره بیرون و بخنده و مبادا کسی ناخوشیش رو ببینه.
حالا؟ حالا بی که به من یاد بده، دارم یاد میگیرم ازش واستادن رو جای رفتن، حرف زدن رو جای سکوتکردن، حالا خودمو میبینم، خودِ از شمبه تا الانم رو؛ که دارم تمرین میکنم، دارم تمرینِ واسادن میکنم، دارم کنارش یاد میگیرم و تمرین میکنم که «تغییر» کنم. سخت بود. سخته. اما دیگه دارم وامیستم و حرف میزنم جای اینکه برم و سکوت کنم. دارم بزرگتر میشم کنارش.. دارم بزرگتر میشم تو دستاش..
من؟ خنده رو لبام خشک شد. توی ی لحظه جم شدم تو خودم. بعدش و بعدترش حتا، یادم اومد زخمام، زخمای گذشته، همه چیزایی که فک کرده بودم فراموش کردم،-فراموش هم کرده بودم- اما ی چیزایی هنوز تموم نشده بود و خیلی عمیق تو لایه های زیرینِ روحم مونده بود و باید ی شمبه روزی میومد و ی اتفاقی میفتاد که صاف دست میذاشت رو اون زخم، اون هشتادوهشت، و من ناخودآگاه حرکتی رو میکردم با آدمِ زندگیم که بعدش از شرم نتونم سرمو بالا بیارم. بسکه این آدم بزرگه، بسکه دستاش زندگیه..
«پری؟ پس من چی؟» ی هفتهس بیوقفه دارم فک میکنم از کجا شد؟ چی شد؟ این سکوت از کجا اینقد عمیق نشست توم؟ که حتی واسه آدم زندگیم هم وانستادم.
راست میگف..
«پری؟ پس من چی؟»، نه که ارزش نداشته باشه واسم، نه که از غرورم بیاد، نه که واستادنم چیزی رو جابهجا کنه توم، اما چرا وانستادم؟ اونم واسه کسی که اینهمه زندگیه.
«پری؟ پس من چی؟» مدتهاست واسه واسادن و توضیحدادن ارزش قائل نیسم، مدتهاست که سکوت میکنم و میرم. نه که قهر کنم، نه، سکوت میکنم و میرم و زمان میخوام تا رد شم ازش. اما میدونم گفتن این جمله از آدمی مثل اون ینی چی. میدونم وقتی اینجوری جدی به چشام زل میزنه و میگه ینی چی. پس من چرا بازم رفتم؟ بعد حتی به اینم فک میکنم شاید چون وایسادن سخت بوده و سکوت و رفتن آسون. و من آسون ارو انتخاب کردم، هوم؟ بعد هی نگا میکنم به کارنامم، به آدمایی که اومدن و رفتن، به خودم، به آدم ِ این سالا.. میبینم نه واقعن نبوده. لایف استایل زندگیم از ی جایی به بعد از من آدمی ساخته که بلد نیست سهیم کردنِ دیگری رو و حرف زدن راجبش رو. ، همیشه تنها بودنم از من آدمی ساخته که بلدنیست دیگه وایسادن رو. بلدنیست با حرفزدنِ همون لحظه حلکردن رو. فک میکنه باس همیشه تنها بره جلو و تنها تو سکوت همهچیو تو خودش حلکنه و بعد که حلشد سر بیاره بیرون و بخنده و مبادا کسی ناخوشیش رو ببینه.
حالا؟ حالا بی که به من یاد بده، دارم یاد میگیرم ازش واستادن رو جای رفتن، حرف زدن رو جای سکوتکردن، حالا خودمو میبینم، خودِ از شمبه تا الانم رو؛ که دارم تمرین میکنم، دارم تمرینِ واسادن میکنم، دارم کنارش یاد میگیرم و تمرین میکنم که «تغییر» کنم. سخت بود. سخته. اما دیگه دارم وامیستم و حرف میزنم جای اینکه برم و سکوت کنم. دارم بزرگتر میشم کنارش.. دارم بزرگتر میشم تو دستاش..