به رگای آبیِ دستش زل زده بود. با خودش گف «کسی چه میدونه.. شايد
اينبار با دست کشيدن از مبارزه، پيروز بشم.». دست کشید دوباره رو رگای آبیش..
همیشه عاشق این رگههای آبی بود.
بعدشم رفت. تو غارش طبعا. با هیشکی هم حرف نزد دیگه. نزده هنوز هم.
ــــــــــــــــــــــ
پاییز سال نودویک