کارنامهم رو گذاشتم جلوم، با ذرهبین موشکافیش میکنم.
تمام ِ این سالها رو. چوب برداشتم بالا سر خودم واسادم، دارم فقط خودم رو تنبیه
میکنم. کاری به نقاط ِ خوبش ندارم، فقط هرجا به هرکی هر روزنی دادم رو دارم بررسی میکنم.
«گفتم روزن». بعد دیدم چه همه هشتادوهشت زخمه واسم. هشتادوهشت
فقط یه اسم نیست واسه من. یه «کانسپت»ه. یه درده. یه زخمه که رو تنم مونده و
همونجور واسه خودش سرجاشه.. منم که رو برمیگردونم ازش. ایندفه به خاطرش کل ِ دستمو
قط میکنم. شاید بهتره کلن یه دست نداشته باشم، تا اینکه یه دست ِ زخمی
داشته باشم. هیچی از بعدِ هشتادوهشت اونجوری که باید نشد. و احتمالن هم نشه. اصن
این چارسال رو دلم میخواد حذف شه از کلِ زندگیم. از هشتادوهشت به
اینور. نه خاطرهی خوبش رو یادمه، نه میخوام بدش رو یادم بمونه. دلم میخواد
همهچی برگرده به "تا قبل ِ هشتادوهشت" . همهچی. نه رابطههاش نه خاطرههاش
رو نمیخوام. دلم میخواد همه چی برگرده به قبل ِ هشتادوهشت. به شب تا صب زندهداریهام
و کتاب خوندن و موزیک گوش دادن و فیلم دیدنام. سینما. به لذتِ کشفِ یه سیگارِ
جدید.. شبی که واسه اولینبار یه پاکت کمل خریدم و ذوقِ مزهی شیرینِ یه سیگارِ جدید
رو داشتم. هنوز «ذوق» داشتم. زمستون بود. سوز و سرما. من بودم
و بخاری و لیوان چاییم و کتاب و آناتما که بیوقفه میخوند و کتاب و سیگارِ جدید.
به شبایی که صبحش با آی آو دِ تایگر ِ سروایور شورو میکردم.. گفتم روزن. اینروزا
فک میکنم چقد آدمای زندگیم با دوستداشتنشون آزارم دادن. یه وقتایی میگم هیچکدوم
لازم نبود، بود؟ کاش هیچوقت هیچکس منو نمیدید. کاش همیشه واسه خودم تو شبای
قبلِ هشتادوهشت میموندم و واسه خودم میومدم جلو. و هیچکاری رو به خاطرِ شرایط ِ غالبم نمیکردم. شاید اون راست میگف.. آدم نباس هیچکاری رو به
خاطر شرایطش کنه. هیچی برنمیگرده. منم که اینسالا هی دارم میسازمش و
ویرون میشد هی. بسکه جاش اشتباهی بود و من ولی هی امتحان میکردم. ایندفه ولی،
ایندفه جای درستی گذاشتمش.
روزای کتابخوندنام رو میخوام..
روزای کتابخوندنام رو میخوام..