میدانی.. يکی از بزرگترين آرزوها و غصههام
اين بود که هيچ لذت عميقی را نمیتوانم بی سايهی ابر سياه تجربه کنم.. در اوج
عميقترين و بکرترين تجارب زندگیم، برای کسری از ثانيه يادم میآمد که ابری هست و سايهای
و همان کسر کوچکِ زمانی، بکارت لذت بیمرز را میدريد و و مرا اندوهی عميق دربرمیگرفت..
دلم میخواست آن لذت خُلَص و ناب را هيچ سايهای کدر نکند..
بلد بودم زندگی را زندگی کنم، اما مجالش را نداشتم.. بعدتر اما، خيلی بعدتر، همين زندگی سگی يادم
داد ما آدمهای غيرعادی نمیتوانيم زندگی عادی و روابط عادی
داشته باشيم.. ياد گرفتم لذتهای اصيل، قلههای رفيع دارند و درههای عميق.. ياد
گرفتم زندگی بیرحمتر و خودخواهتر از آن حرفهاست که مراعات مرا بکند.. پس سهم
خودم را از زندگی دزديدم.. قلهها را تجربه کردم و رنجش را به جان خريدم.. حالا
اين روزها درد میکشم، اما خوشبختم.
آهو نمیشوی به این جستوخیز گوسپند
آهو نمیشوی به این جستوخیز گوسپند