Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Sunday, October 9, 2011

در انتهای شب..

دیگه هیچ چیزی باسه به اشتراک گذاشتن با آدما ندارم. تلخ و بد اندیش؟ تلخ و بد اندیش!

راست میگفت سلین " بهتر است خیال برت ندارد، آدم ها چیزی برای گفتن ندارند...."


Sunday, October 2, 2011

Wish I Was In Ma NowhereLand


شما که موقع حرف زدن نگاهتان خیره ی هر چیزی غیر از چشمان طرف مقابلتان نمی شود، شما که راه رفتن و غذا خوردن و لباس پوشیدنتان عجیب نیست، شما که حرف ها و فکرهایتان غریب نیست، شما که خوب می خورید و می پوشید و ورزش می کنید و زندگی می کنید. شما که همیشه درست زندگی می کنید و مشکلاتِ بزرگ ندارید. شما که به چشمِ خودتان مضحک نمی آئید و به خودتان صبح تا شب نمی خندید... شما که کسی مثل من که مثل شما نیست می نشیند و برایتان اعتراف می کند که گاهی چقدر دلش می خواست مثل شما باشد... فقط گاهی...(کتی)

Saturday, October 1, 2011

Learn to swim, ill see you down in arizona bay


شایدم خیلی ترسناکه وقتی به جایی می رسی که دیگه هیچی نمی تونی بگی! نه که حرفی واسه گفتن نداشته باشی، و نه هم اینکه دل و دماغشو نداشته باشی، نه! چون فک میکنی هیچ چیز نمیتونه درست باشه در حالیکه درست هم هست. همه ی حرف ها و تجربه ها و سخنان نغیض هر بزرگی رو و خودت رو نمیتونی قبول کنی. چرا؟ چون همش بر آمده از حسِ یک لحظه ی اون آدمه! حرفی که میتونس توی شرایط دیگه جور دیگه ای مطرح شه!