Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Friday, August 31, 2012

Morse Coding

Strangers passing in the street

By chance two separate glances meet

n I am you n what I see is me

باز هم خوابت را دیدم ...

ـــــــــــ

پ.ن: Sadness in your eyes

Sunday, August 26, 2012

ابتدا کلمه نبود. لب بود


1.دیگران هم برایم جذاب نیستند. یعنی بعد از سی آدمها جور دیگری برایم جذابند. کارکتر و شخصیت و روابطشان برام جذاب نیست. برام مهم نیست چرا طلاق گرفته‌اند. مهم نیست چرا در رابطه بد مانده‌اند. از کجا پول در می‌آورند. حوصله ندارم گوش بدهم. به جزییاتشان گوش می‌دهم چون باادب و مهربانم ولی ته‌ته اش آن چیزها که می‌گویند آنقدر مهم نیست که خود آدمها. لحن‌شون. بدنشون برام جذاب تر شده. حس می کنم سطح آدمها را می‌خواهم. آدمها دارند عمق را از هم کپی می‌کنند. فیلم یکسان می‌بینند. موزیک مشابه گوش می‌دهند. ولی در سطح هرکسی هاله سیاه دور چشم خودش را دارد. ساعد خودش را. دوست دارم نگاه کنم دوستم چطور باموهای تازه بلند شده‌اش بازی می کند. گاهی همانطور که از روابط انسانی حرف می‌زند، حواسم پرت شادی چشمانش از پریشان شدن موهایش در باد می‌شود و از این حس شرمنده نیستم. هیچی نیستم. شاید از عوارض زندگی مداوم با یک آدم تازه زبان بازکرده باشد. تاثیر کسی که مملو از حس است ولی قادر به بیان نیست. یک میلیون کلمه برای بیان حس‌ش ندارد . حس هم‌دردی را با بوسیدن جای درد نشان می دهد . کلی کلمه برای التیام نداردو ولی لب دارد. توجیه‌ت نمی کند که چیزی را می خواهد؛ می کشد. حتی برایش زار می زند. دستت را مدام می گیرد. میخزد روی تنت و دست آخر نشان می دهد بدن چقدر مملو از کلمه است.
پیاده رو

2.گفت «یک وقتی، خیال می‌کردم به خاطر بزرگی بلایی که سرم آمده برای همیشه خفقان می‌گیرم. بلایی که همه‌ی آنچیزی را که گمان می‌کردم زندگی‌ام باید باشد، از من گرفت: رویا را.»
.. و رویش را برگرداند که نبینمش ، وقتی می‌گفت «چه بدانم... می‌گویند یهودا برای این‌که حواری مسیح بماند، محکوم به خیانت بود. و تو از کجا این همه اطمینان داری که از بین آن همه حواریون خوشنام و محبوب، یهودا کمتر از همه مسیح را دوست ‌داشت؟»
لحظه ها

3.من؟ همین.. همین دوتام

Tuesday, August 7, 2012

Together We Will Live Forever


  تنها حالتی که تبدیل به ی آدم نا امید و دلزده می شم وقتیه که واسه زندگی کردنم باس عین دنیای عادی آدما شم.
به خاطر شرایط اجتماعم بشم جزیی از اونا.
تنها جایی که می شه منو افلیج دید همینجاست.
وقتی میارنم تو چارچوب نظم و قانون، می شکنم.. ترس و نا امیدی از کاری که نمی تونم انجام بدم چیره می شه روم..
اعتماد به نفسم صفر می شه.. دیگه مطلقن این پریا نیستم.
اون خط کش رو وقتی میذاری روم ، میبینی همون عدد صفرشم . هیچ اندازه ای ندارم . باس یکی باشه که دستمو بگیره تا را برم اونجا...
من توی دنیای پریش و بی نظم خودم، خیلی منظم و کاملم. خارج از اون می‎شکنم، هیچی نیستم
ـــــــــــــــ
*تیتر موزیک متن  این شب‎هامه

Wednesday, August 1, 2012

Dedicated To My Son.1

Yes! To My Son

نگه داشتم واسه خودم این پست رو. ی روزی ریلیزش می کنم .

تیرماه نود و یک