Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Friday, January 31, 2014

یازده بهمن 92

به رگای آبیِ دستش زل زده بود. با خودش گف «کسی چه می‌دونه.. شايد اين‌بار با دست کشيدن از مبارزه، پيروز بشم.». دست کشید دوباره رو رگای آبی‌ش..
همیشه عاشق این رگه‌های آبی بود.
بعدشم رفت. تو غار‌ش طبعا. با هیشکی هم حرف نزد دیگه. نزده هنوز هم.
ــــــــــــــــــــــ
پاییز سال نود‌و‌یک 

Wednesday, January 29, 2014

نهم بهمن 92

یک. جزییات، جزییات، جزییات. جزییات، ریزریز ِ روابط آدمی رو می‌سازه.
دو. هنوز دل‌م می‌لرزه با خوندنِ یک ای‌میلِ وارده. با خوندنِ ی متن ی نوشته. بسکه آدمِ کلمه‌ام.
سه. هنوز هم اس‌ام‌اس رو جزوِ نوشته و متن و کلمه نمی‌دونم. بیزارم از اس‌ام‌اس و اشتباهاتِ کلامی‌ای رو که پشتش میاره.
چهار. بعد حالا، منِ آدمِ جزییات، منِ آدمِ کلمه، دارم تمرین می‌کنم حرف زدنِ بیشتر رو، به‌جای کلمه و متن و ای‌میل و نوشته. دارم یاد می‌دم به خودم که اون جزییات رو اول تو حرف بیارم و بگم بهش. بعد تو کلمه بنویسم. دارم یاد می‌دم به خودم که با تلفن آشتی کنم. سخته. خیلی سخته

Tuesday, January 28, 2014

هشتم بهمن 92


کارنامه‌م رو گذاشتم جلوم، با ذره‌بین موشکافی‌ش می‌کنم. تمام ِ این سال‌ها رو. چوب برداشتم بالا سر خودم واسادم، دارم فقط خودم رو تنبیه می‌کنم. کاری به نقاط ِ خوبش ندارم، فقط هرجا به هرکی هر روزنی دادم رو دارم بررسی می‌کنم. «گفتم روزن».  بعد دیدم چه همه هشتادوهشت زخمه واسم. هشتادوهشت فقط ی اسم نیست واسه من. ی «کانسپت»ه. ی درده. ی زخمه که رو تنم مونده و همونجور واسه خودش سرجاشه.. منم که روبرمی‌گردونم ازش. ایندفه به خاطرش کل ِ دستمو قط می‌کنم. شاید بهتره کلن ی دست نداشته باشم، تا اینکه ی دست ِ زخمی داشته باشم. هیچی از بعدِ هشتادوهشت اونجوری که باید نشد. و احتمالن هم نشه. اصن این چارسال رو دل‌م می‌خواد حذف شه از کلِ زندگی‌م. از هشتادوهشت به اینور. نه خاطره ی خوب‌ش رو یادمه، نه می‌خوام بدش رو دیگه یادم بمونه. دل‌م میخواد همه چی برگرده به "تا قبل ِ هشتادوهشت" . همه چی. نه رابطه‌هاش نه خاطره‌هاش رو نمی‌خوام. دل‌م می‌خواد همه چی برگرده به قبل ِ هشتادوهشت. به شب تا صب زنده‌داری‌هام و کتاب‌ خوندن و موزیک گوش دادن و فیلم دیدن‌ام. به لذتِ کشفِ ی سیگارِ جدید.. شبی که واسه اولین‌بار ی پاکت کمل خریدم و ذوقِ مزه‌ی شیرینِ ی سیگارِ جدید رو داشتم. هنوز «ذوق» داشتم. زمستون بود. سوز و سرما. من بودم و بخاری و لیوان چایی‌م و کتاب و آناتما که بی‌وقفه می‌خوند و کتاب و سیگارِ جدید. به شبایی که صبحش با آی آو دِ تایگر ِ سروایور شورو می‌کردم.. گفتم روزن. این‌روزا فک می‌کنم چقد آدمای زندگی‌م با دوست‌داشتنشون آزارم دادن. ی وقتایی می‌گم هیچ‌کدوم لازم نبود، بود؟ کاش هیچوقت هیچکس منو نمی‌دید. کاش همیشه واسه خودم تو شبای قبلِ هشتادوهشت می‌موندم و واسه خودم میومدم جلو. و هیچ‌کاری رو به خاطرِ شرایط ِ غالب‌م نمی‌کردم. شاید اون راست می‌گف.. آدم نباس هیچ‌کاری رو به خاطر شرایطش کنه. هیچی برنمی‌گرده. منم که این‌سالا هی دارم می‌سازم‌ش و ویرون می‌شد هی. بسکه جاش اشتباهی بود و من ولی هی امتحان می‌کردم. این‌دفه ولی، این‌دفه جای درستی گذاشتمش.
روزای کتاب‌خوندن‌ام رو می‌خوام..

Monday, January 27, 2014

هفتم بهمن 92


حالا ی هفته می‌گذره از اون اتفاق و صداش تو گوشمه هنوز.. «پری؟ پس من چی؟»
دیروز گف «من که دیگه یادم نمیاد حرفامو. حرفای هفته پیش رو که همون لحظه می‌خواستم بهت بگم»
با خوشالی گفتم: «اا چه خوب، یادت رفته پس. چه خوب»
گف: «نه، بدی‌ش همینه دیگه. پس واسه چی بهت می‌گم همون موقع باید حرف بزنم؟ حرفا یادم رفته اما توم مونده.. و داره رو هم جم می‌شه»

من؟ خنده رو لبام خشک شد. توی ی لحظه جم شدم تو خودم. بعدش و بعدترش حتا، یادم اومد زخمام، زخمای گذشته، همه چیزایی که فک کرده بودم فراموش کردم،-فراموش هم کرده بودم- اما ی چیزایی هنوز تموم نشده بود و خیلی عمیق تو لایه های زیرینِ روحم مونده بود و باید ی شمبه روزی میومد و ی اتفاقی میفتاد که صاف دست می‌ذاشت رو اون زخم، اون هشتادوهشت، و من ناخودآگاه حرکتی رو می‌کردم با آدمِ زندگیم که بعدش از شرم نتونم سرمو بالا بیارم. بسکه این آدم بزرگه، بسکه دستاش زندگیه..
«پری؟ پس من چی؟» ی هفته‌س بی‌وقفه دارم فک می‌کنم از کجا شد؟ چی شد؟ این سکوت از کجا اینقد عمیق نشست توم؟ که حتی واسه آدم زندگی‌م هم وانستادم.
راست می‌گف..
«پری؟ پس من چی؟»، نه که ارزش نداشته باشه واسم، نه که از غرورم بیاد، نه که واستادنم چیزی رو جا‎به‎جا کنه توم، اما چرا وانستادم؟ اونم واسه کسی که این‎همه زندگیه.
«پری؟ پس من چی؟» مدت‌هاست واسه واسادن و توضیح‌دادن ارزش قائل نیسم، مدت‌هاست که سکوت می‌کنم و می‌رم. نه که قهر کنم، نه، سکوت می‌کنم و می‌رم و زمان می‌خوام تا رد شم ازش. اما می‌دونم گفتن این جمله از آدمی مثل اون ینی چی. می‌دونم وقتی اینجوری جدی به چشام زل می‌زنه و می‌گه ینی چی. پس من چرا بازم رفتم؟ بعد حتی به اینم فک می‌کنم شاید چون وایسادن سخت بوده و سکوت و رفتن آسون. و من آسون ارو انتخاب کردم، هوم؟ بعد هی نگا می‌کنم به کارنامم، به آدمایی که اومدن و رفتن، به خودم، به آدم ِ این سالا.. می‌بینم نه واقعن نبوده. لایف استایل زندگیم از ی جایی به بعد از من آدمی ساخته که بلد نیست سهیم کردنِ دیگری رو و حرف زدن راجبش رو. ، همیشه تنها بودنم از من آدمی ساخته که بلدنیست دیگه وایسادن رو. بلدنیست با حرف‌زدنِ همون لحظه حل‌کردن رو. فک می‌کنه باس همیشه تنها بره جلو و تنها تو سکوت همه‌چیو تو خودش حل‌کنه و بعد که حل‌شد سر بیاره بیرون و بخنده و مبادا کسی ناخوشیش رو ببینه.
حالا؟ حالا بی که به من یاد بده، دارم یاد می‌گیرم ازش واستادن رو جای رفتن، حرف زدن رو جای سکوت‌کردن، حالا خودمو می‌بینم، خودِ از شمبه تا الانم رو؛ که دارم تمرین می‌کنم، دارم تمرینِ واسادن می‌کنم، دارم کنارش یاد می‌گیرم و تمرین می‌کنم که «تغییر» کنم. سخت بود. سخته. اما دیگه دارم وامیستم و حرف می‌زنم جای اینکه برم و سکوت کنم. دارم بزرگ‌تر میشم کنارش.. دارم بزرگ‌تر میشم تو دستاش..

Friday, January 24, 2014

سوم بهمن 92


اگه ی روز بچه داشته باشم - که ندارم - اگه ی روز تو هر سنی خواست موهاش رو رنگ کنه، خودم دستش رو می‌گیرم می‌برم آرایشگاه می‌گم هررنگی خواست رنگ کنه واسش. هررنگی. هرسنی.
اگه ی روز بچه داشته باشم -که ندارم- وقتی گف پری می‌خوام موامو فلان رنگ کنم، شیلنگ می‌گیرم رو هرچی عرف و قانون جامعه‌س و خودم می‌برمش آرایشگاه...
تا
تا ی روزی.. دردِ نذاشتنِ رنگ کردنِ مواش رو تا بیس و چار سالگی‌ش با خودش حمل نکنه و نیاره تو بلاگ‌ش بنویسه..
ـــــــــــــــــــ
میم‌واره های وجود
میم‌واره های مروارید