Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Saturday, December 26, 2009

.EvanescencE.

هیچی یادم نمیاد!
نباس انقد نزدیک می شد بم!
انگاری زخم ِکهنه ی ناسور را به رخت بکشن...
و تو چیزی و هجی کنی و بگی که انقد بین خودت و خودت مونده بود که فید شده بود.
انگار که به زوربخوان چیزی و ازت بکشن بیرون که تو اصن ندونی اون چیه! یا اصن هس یا نه!..
ولی بعد خودت پیداش کنی و با احترام دو دستی تقدیم کنی..
بعد آروم می خزی ی گوشه تو خودت و زل می زنی دیوار روبروت..
ونمی فهمی الان سنگینی یا سبک!
.هیچی یادم نمیاد

پ.ن: اشكم و در مي آرن بعضي واژه هايي که براي گفتنشون راهي جز نوشتن نيست و دنياي ماتريس ها، درانتقال ِ بزرگي شون، نا توانا س...