Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Friday, June 4, 2010

ساعت 4 ِ عصر


ساعت 4 ِ عصر همیشه پر حس و عجیب بوده واسه من! همون قد که عاشق ِ گرگ و میش ِ هوام
و تقلای روشنی.تاریکی تا شب .سکوت تا 4،5 صب..
عجیب عاشق ِ 4 ِ بعد از ظهرم! با اون احساس ِ عمیق ِ زنده گی ش ..
جدیدنا وقتی به خودمم و تنهایی دارم، نزدیک ِ 4 که می شه ی چیزی توم شروع می کنه وول خوردن..
به اوج می رسه و نزدیکای 5 آروم و ساکت می شه..
اصن انگار طرفای 4 ویرم می گیره. فرق هم نمی کنه فرداش امتحان داشته باشم، پروژه یا چی..
سوزنش که گیر کنه.. تمومه!
اولا حواسمو پرت می کردم و کارمو می کردم.. لعنتی همه فکرمو می گرفت . می کشوندم به خودش!
الان دیگه تسلیمشم.. خودمو می سپارم بش.. هر چی می گه رو می نویسم.. سواریش می دم..
تا وقتی آروم شه....
بعد من خودمو کنترل می کنم که تشعشعاتش به کسی نخوره..
بعد نمی شه.. نمی شه خوب!
بعد مَنگولانه نگا خودم می کنم.. که چی شد! و از ترس، سراغ ِ اینکه چی نوشتم نمی رم..
می ترسم ازش و در عین ِ حال قبولش دارم.
- بعد من می مونم و ی حس ِ گه توم! که حالم از خودم هم می خوره. -
انگار اون وایلد سایدی که جا گذاشتمش به عمد!، ساعت 4 بیدار می شه.. مغرور و سرکش و وحشی..
کوتاه نمیادو..کوتاه نمیاد! دقیقن می تونه ی لحظه همه چیمو تموم کنه!
پیدا کردم ی تیکه از اون وایلد نچر مو ..
اممم..
دوسش دارم اینی که توم پا می کوبه محکم.. اینی که ساعت 4 ِ عصر به ا.ر.گ.ا.س.م می رسه....