Thousand look n there is a million unsaid wordz.. but i wanna die in this moment i wanna die

Sunday, September 5, 2010

-->
]بعد می رسی یه ی جایی که راحت دل می کنی، راحت می ری، راحت تموم می کنی، هیچی/هیچکی انقد قوی نیس که
نگهت داره، از آدما خسته می شی، سریع دل زده ت می کنن، تکراری می شن، 6ماه موندن تو ی رابطه باست غوله ، اصن
بعد 6 ماه ی اتفاقی می افته، نیفته هم خودت ی جوری می شی، باید تموم شه، حالا این ی طرف قضیه ست، مشکل فقط
آدمات نیستن، همه چیزای اطرافت هم هست، خودت، کارت، علاقت، تو هیچی رسمن هیچی نمی مونی! اگه هم شروع کنی
ول می کنی! اگه هم شروع کردم ول کردم! تازه اونایی که با علاقه شروع کردم انقد راحت گذاشتم کنار! چرا؟ دلمو زد! چرا؟
چون مدلم اینه! کافیه ی چی ی جا یکم دلمو بزنه! می ذارمش کنار! خب چرا؟ چون حسمه! چون من با حسم شروع می کنم،
کار می کنم، تموم می کنم. (یعنی می کردم). بیشتر از یک ساله که یک عکس هم نگرفتم! بیشتر از یک ساله که هر چیو شروع
کردم ول کردم! و ی مدت، دیگه می ترسیدم شروع کنم!که می ترسیدم این یکی هم به لاشه ی کنار گذاشته ی علاقه مندی
های قبلی اضاف شه. اما خب اینم فقط باسه ی مدت کوتاهه! تو اینم بی حس می شی. اینم بی خیال شدم.
بعدش؟ بعدشم هیچی. عاشق شدن پیشکش، دیگه حتی دوست داشتنات هم رنگ و بوی قبل رو نمی ده.. دیگه به صد نمی
رسی.. صد پیشکش! تو لجن سی چهل دست و پا می زنی... خودت هم بخوای، زور هم که بزنی.....کول... هیچی............
u’re kidding man!? It is over! ]
ـــــــــــــــ
بی شرفیه؟ .. نگران ِ خودم می شم(؟) وقتی بی تفاوت ازت می گذرم.